خاطره اشنایی
خاطرات عاشقانه من ونفسیم
بهترین لحظه های من زیر سایه عشق تو
درباره وبلاگ


♥بــِسْم ِاللهِ الرَّحْمن ِالرَّحیمْ♥ وَإِن یَكَادُ الَّذِینَ كَفَرُوا لَیُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْر وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِین ♥♥♥♥♥♥ به صندوقچه خاطرات من ونفسیم خوش اومدین همنفسم:مهندس عمران من:دانشجوی پیراپزشکی عمر عشقمون:از زمانی که من 14 ساله و نفسیم 16 ساله بود الانم بعد از گذشت 7سال هر روز عاشقانه تر بهم نگاه میکنیم خاطرات اینجا رو تقدیم میکنم به تنها عشق زندگیم اینستامون:_manonafasiim_



آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 287455
تعداد مطالب : 162
تعداد نظرات : 1370
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
فافا

آخرین مطالب


 
جمعه 3 اسفند 1392برچسب:, :: 18:19 :: نويسنده : فافا

کلاس چهارم ابتدایی بودم که خونمون رو عوض کردیم نقل مکان کردیم به یه محله جدید تا کلاس دوم راهنمایی که به بازی...گذشت کم کم متوجه شدم پسر ساختمون روبروییمون هر وقت من از مدرسه میام رو پله های ورودی خونشون میشینه به من نگاه میکنه یا سرکوچه میمونه تا من بیام رد بشم برم خونمون منم که اون موقع اصلا تو این فازها نبودم به خودم گفتم ولش کن بالاخره خسته میشه میره حدودا یکسالُ چند ماه به همین منوال گذشت پسر همسایه بدون کلمه ای حرف فقط با نگاه من رو دنبال میکرد منم دیگه یه جورایی عادت کرده بودم به حضورش به نگاه های بدون حرفش اما همچنان به خودم میگفتم نـــــــــــــه اگه بخواد بیاد جلو حرف بزنه محل نمیدم چون به شدت مخالف و سرلج با پسرا بودم میشنیدم سر کلاس که چه جوری دخترا رو سرکار میزارن فکرم کلا راجع به این مسئله منفی بود که همه پسرا مثل هم هستن اصلا که چی یه دختر با پسر دوست میشه کار خوبی نیست:) بخاطر همین طرز فکر زمان نوجوانی هیچ وقت به نگاه های پسر همسایه جواب نمیدادم اما ایشون همچنان استوار بود و من رو با نگاه هاش ساپورت میکرد بدون هیچ حرفی و یه جورایی هوای من رو تو محل داشت منم با اینکه اون افکار رو داشتم اما بهش عادت کرده بودم اگه یه روز نمیومد دلم یه جوری میشد تا میرسیدم خونه از پشت پنجره اتاقم نگاه میکردم که چه مظلوم میشینه چند دقیقه بعد از رسیدن من به خونمون یه نگاه به پنجره اتاقم میندازه میره خونشون تابستون رسید من در بدو ورود به دبیرستان بودم واحد کناری ما خالی بود یه مستاجر جدید اومد که یه دختر داشت یکسال از من بزرگتر بود کم کم باهم دوست شدیم اونم متوجه پسر همسایه و دوستای پسر همسایه شد منم ماجرا رو بهش گفتم که تقریبا دوسال رو پله های ورودی خونشون میشینه من رو نگاه میکنه حیاط خونه ما هم بزرگ بود کلا در ورودی پارکینگ خونمون نرده ای بود کاملا حیاط خونه از کوچه معلوم بود تابستون اون سال با دختر همسایه میرفتیم حیاط والیبال بازی میکردیم حرف میزدیم درکنار ما هم پسرهمسایه با دو سه تا از دوستاش میومد باهم حرف میزدن بعضی وقتا یواشکی تا نگاه میکردم میدیدم پسرهمسایه حواسش به منه منم از این همه توجه قند تو دلم اب میشد اما در ظاهر اصلا بروز نمیدادم همچنان خونسرد برخورد میکردم خیلی جدی بودم کلا چهره جدی دارم اینو همه دوستام میگن:)مامان دختر همسایه یه چندباری رفت بهشون گفت که دخترای ما میان تو حیاط یه هوایی بخورن شما نیاید اینجا بشینید اونا هم میگفتن باشه یه دو روزی میرفتن باز میومدن سرجای اول میشستن خلاصه من و دوستم یعنی همون دختر همسایه رفتیم بالاپشت بوم باهم حرف میزدیم کلی شیطونی میکردیم میخندیدیم پسر همسایه چندباری که دید من پشت بوم تنهام اومد پشت بوم خونشون باهام حرف بزنه اما من هنوزم در افکار خودم بودم فکر میکردم میخواد باهم دوست بشه بعد از یه مدت ولم کنه به خودم میگفتم نه من نمیزارم مثل دخترای دیگه با منم مثل دستمال کاغذی رفتار کنن یه مدت باهام باشه ولم کنه(دقیقا فکر اون موقعم همین بود)بخاطر این هر وقت پسر همسایه میومد باهام حرف بزنه میرفتم اونور که من رو نبینه یا میرفتم خونمون روزایی که با دوستم بالاپشت بوم بودیم پسرهمسایه ام با دوستش یه جایی میرفتن حرف میزدن تا ما رو ببینن ساختمون ما پنج طبقه بود چون فاصله زیاد بود من راحت بودم تو دید زدن حرکات پسرهمسایه میدیدم که موقع حرف زدن با دوستاش چند دقیقه به چند دقیقه بالا رو نگاه میکنه روزها به همین صورت میگذشت اخرای سال اول دبیرستان بودم که بابا گفت میخواد خونه رو بفروشه خیلی حالم خراب شد دوست نداشتم از اونجا بریم کارم شده بود گریه فکر اینکه از اینجا بریم تنها بشم اون نگاه ها دیگه مواظبم نباشه نگاهم نکنه دیگه نباشه که هوامو داشته باشه دیوونم میکرد اما باز روم کم نمیشد به خودم میگفتم نه اینا همش تلقینِ از اینجا بریم یادم میره اون روزا خیلی سخت بود الانم که دارم میگم یه جوری میشم:(روزی که قرار بود اسباب کشی کنیم رسید با همسایه ها خداحافظی کردیم مامان پسرهمسایه رو دیدم بوسم کرد گفت برای عروسیت یادت نره دعوتم کنی:)از همون روز اول که وسایل نچینده بودیم تو دلم اشوب بود احساس میکردم یه چیزی کمه یه چیزی نیست کلافه بودم فقط منتظر بودم تنها بشم یا برم دستشویی چندقطره اشک بریزم سبک بشم اما نمیشدم مخصوصا ساعت پنج که همیشه با دوستم میرفتیم پشت بوم پسرهمسایه رو میدیدم وقتی ساعت پنج میشد تو دلم غوغا بود دوهفته با همین حس حال من گذشت همش اون اهنگایی که اونجا بودیم گوش میدادم رو میذاشتم میرفتم تو فکر حتی یه روز انقدر حالم بد بود مامانم گفت دلت به پسرهمسایه تنگ شده منم که تا اون موقع اصلا در این مورد با مامان حرف نزده بودم تعجب کردم هرچقدر از اون ماه های اول بگم که چقدر حال روحیم خراب داغون بود کم گفتم مدرسه ها شروع شد باز یه بهونه برای یاداوری نگاه ها حرکات پسر همسایه شد تو راه مدرسه همش فکرم مشغول بود میگفتم یعنی الانم به فکر من هست الان داره چیکار میکنه به دوستم زنگ میزدم میگفتم هنوز با دوستاش میاد جلوی در رو پله ها بشینه گفت نه از وقتی تو رفتی خیلی کم میان چندبار دیدم به پنجره اتاقت نگاه میکنه تو همین تماس ها بود که دوستم گفت مامان پسرهمسایه به مامانم گفته پسرم میگه فافا خیلی دختر خوبی بود حیف شد از اینجا رفتن این حرف مدت ها تو گوشم بود به خودم میگفتم کاش حداقل یکبار میذاشتم باهام حرف بزنه دوسال چند ماه از این دوری گذشت من هنوزم تو فکر پسرهمسایه بودم دیگه مطمئن بودم عادت نیست دلتنگیِ به هر مناسبت یاد اون روزها میوفتادم وقتی برف میومد چهارشنبه سوری... تمام ساعتهای پنجی که تنهایی گذروندم چون با اینکه باهم حرف نزده بودیم اما مدام جلوی چشم هم بودیم خاطره داشتیم خلاصه کلی با خودم حرف زدم خودم رو قانع کردم که غرورمو بزارم کنار فرصتی رو که هیچ وقت بهش نداده بودم بدم اولین اس ام اس رو یازده شهریور که مصادف با یکی از شبای قدر بود من دادم گفتم کی هستم اول که اصلا باور نمیکرد خودم باشم اما با این حال که احتمال کمی میداد فافای به اون مغروری جدی اس داده باشه:)کلی سعی کرد تا راضیم کنه بیام همدیگرو ببینیم اخه من خیلی سخت اعتماد میکنم به یکی تا اون موقع هم که با پسر همسایه حرف نزده بودم بخاطر این چندباری قرار گذاشتیم من یا بهونه میاوردم یا نمیرفتم تا هشت دی باهم فقط اس ام اسی حرف زدیم بازم من کلی اذیتش کردم تو این چند ماه تا بالاخره تونست من رو راضی کنه جواب بعله رو بگیره تا بیام همدیگرو ببینیم منم از همون اول گفتم که میخوام مامانم رو در جریان بزارم اما خجالت میکشیدم به مامانم بگم بخاطر همین چندباری که قرار گذاشتیم نرفتم چون مامانم نمیدونست در جریان نبود اما دیگه اعتماد کردمُ پسرهمسایه که حالا دیگه شده بود نفسیـــــم یه اسی داد که مخاطبش مامانم بود گفت که منُ دوست داره قصدمون ازدواجِ یادمه قبل از اینکه اس رو به مامانم نشون بدم گفتم میخوام بهت اعتماد کنم میخوام بهت تکیه کنم قول بده هیچ وقت جاخالی ندی بخورم زمین قسم خورد قول داد که کنارم میمونه خلاصه بگم بعد از این همه سال دوری سختی هشت دی تو یه قرار نیم ساعته همدیگرو دیدیم بعداً نفسیم گفت که همون موقع که اینجا بودید من به مامان گفتم فافا هرجا بره باید بری پیداش کنی برام بری خواستگاری:)گفت که تو اون دوسالُ چندماه که از اونجا رفتید از طریق همسایه ها به کمک مامانم متوجه شده بودم که شما تو کدوم محدوده هستید اومده بودم جلوی در تمام دبیرستانای محلتون تا زنگ اخر بشه بین اون همه دختر بگردم تو رو پیدا کنم اما پیدا نکردم تمام مدرسه های سمت ما رو با ادرس دقیق میدونست همه رو هم اسم برد کامل محله ما رو به قول خودشون مثل کف دستش میشناخت از بس دنبال من گشته بود اما فقط یه دبیرستان رو نگفت که اونم دبیرستان من بود کمی از محل دور بود کلا اونجا رو کسی بهش نگفته بود که یه دبیرستان داره:)

خیلی خیـــــــــــــلی عشقم رو اذیت کردم برای تمام اون روزایی که برای رسیدن به من سختی کشید اذیت شد معذرت میخوام برای تمام ساعتای که تو سرما گرما صبر میکرد تا فقط من رو اگه شده حتی یک دقیقه ببینه ممنونم ممنونم ممنونم ممنونم بخاطر صبوری عشق پاکت زندگی من


نظرات شما عزیزان:

یه دوست
ساعت10:19---27 تير 1393

سلام فافاجون،اول از همه باید بگم که خیلی خیلی خیلی ممنونم که رمزو برداشتی تا من بتونم بخونم،مرسی
خاطره ی خیلی خوب قشنگی بود
باید بگم که عشقتون واقعا پاکه، در سن کم شروع شده و هنوز پابرجاست و هرروزم بیشتر میشه،مواظب همدیگه باشید و از زندگیتون لذت ببرید
راستی ببخشید که پنجشنبه نخوندم،دسترسی به اینترنت نداشتم
بازم مرسی

دوست خوبم:سلام اتوسا جون خواهش میکنم عزیزمبوسهلطف داری ممنونبی تقصیر



آزی
ساعت17:41---18 اسفند 1392
سلام فافا جونم.خوبی گلم؟ممنونم که همیشه به وبم سر میزنی خوشحالم میکنی.خواستم واسه پستات نظر بدم که دیدم بستی فدات شم.من که واقعا با تمام وجود احساستو واسه دیدن آقاتون درک میکنم خیلی لحظات زیباییه.ایشالا زندگیتون پر از لحظات زیبا باشه.
پاسخ:سلام عزیزم خوبم خواهش میکنم:-* اره غیرفعال کردم بچه ها به زحمت نیوفتن:) اخی گفتی اقاتون دلم قنجولی شد خیلی کم میگن بهم اقاتون:)


غزل
ساعت14:09---18 اسفند 1392
چه عشقولانه

ايشالا كه به پاي هم پير بشين عشقتون جاويدان
پاسخ:مخسی عزیزم:-*


غزل
ساعت18:28---17 اسفند 1392
فافا جون دوتا پست اخرم پريده

رمزتو ندارم

اگه ميشه دوباره بهم بفرست


پاسخ:میام عزیزم


غزل
ساعت18:23---17 اسفند 1392
سلام فافاااااا جووووووووووووووونم

چطوري؟؟؟؟؟؟؟

ميدوني بعد يه مدت طولاني اومدم

دلم واست تنگ شده بود واسه نوشته هات

تو خيلي خوبي بهم سرزدي

اما امان از دست بعضي از دوستام خيلي نامرد بودن

اين مدت سرم بي حد شلوغ بود ولي ازين به بعد زوددد زود ميام موبايلمم نت انداختم

بازم اومدم ديدم شاد شادي خوشحالم ايشالا كه زندگيت هميشه مملو از عشق باشه
پاسخ:سلام غزل جووون خوبم عزیزم منم دلم تنگ شده بود تقریبا روزی دوبار سر میزدم ببینم اپ هستی یا نه دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم:( ممنون عزیزم:-*


آزی
ساعت19:28---14 اسفند 1392
تازه الان خاطره آشناییتونو خوندم خیلی شیرین بود ،دقیقا از همون عشقاس که من خیلی دوست دارم... و منو یاد خاطرات گذشتم انداختی .ایشالا بزودی خبر عروسیتونو بنویسی گلم چون اینجور عشقای پاک خیلی کمه ،
پاسخ:ممنون ازی جون


آزی
ساعت13:33---14 اسفند 1392
سلام عزیزم.وبلاگ جالبی داری چون خاطره نویسیه خوشم میاد ایشالا باهم خوشبخت باشین خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنی

مایل به تبادل لینک هستی؟؟؟

اگه هستی لطفا بهم پیام بده.ممنون گلم
پاسخ:سلام عزیزم خوش اومدی به صندوقچه ما لینک شدی ازی جون اما تو نمیتونی من لینک کنی اشکالی نداره


دریا
ساعت1:01---13 اسفند 1392
واااااااااااااااای چه عشق پایداااااااااار

حالا میفهمم قضیه از کجا ابمیخوره واسه همینه این همه سال با همین ایول به اقا داداش خوشم اومد مرامتوعشقه
پاسخ:عشق من دیگه قربونش بره فافاش


المیرا
ساعت13:21---12 اسفند 1392
سلام دوباره

ایمیل گذاشته بودم که!

ولی بازم میذارم: elmira6374@yahoo.com

ممنونم
پاسخ:باز بدون رمز گذاشتمش المیرا بدو:)


سمانه
ساعت12:52---12 اسفند 1392
فافا جون من خواننده خاموشتم

همیشه میخونمت

دوست دارم خاطه آشنایی تونو هم بخونم

میشه به منم رمز بدی عزیزم؟
پاسخ:خوب روشن بشید چرا خاموش:( بدون رمز گذاشتمش سمانه جون بخون


دریا
ساعت12:23---11 اسفند 1392
چرا باز نمیکنههههههههههههههههههه؟رمزتو عوض کردیییییییییی؟
پاسخ:داد نزن رمز همون قبلی دریا جووووون با یه مرورگر دیگه امتحان کن باز میشه


פֿـآכּـومـ ـﮯ و آقــآیــ ـﮯ :)
ساعت22:17---10 اسفند 1392
ممنون عزیزم لطف داری

نووچ رمزی نیومده
پاسخ:رمز فرستادم برات:(بازم میفرستم اگه نیومد بگو عزیزم


المیرا
ساعت21:32---10 اسفند 1392
سلام فافا خانوم من یه خواننده خاموشم

میشه منم رمزتو داشته باشم آیا؟
پاسخ:سلام المیرا جون 12 ساعت بدون رمز گذاشتم خاموشا خوندن عزیزم اگه وبلاگ یا ایمیل داری ادرس بزار رمز برات بفرستم


سالی
ساعت10:55---10 اسفند 1392
عجب عشقی از اون عشقای بچگی ......... خوشبخت باشی..

منو بردی به روزای اول اشنایی خودم واای عجب حسای خوبی داره.....
پاسخ:ممنون سالی جونم شما هم زیر سایه عشقت همیشه خوشبخت باشی:-* بعلــــــــــــــــــــــه میدونم خانوم کتونی صورتی:)


Jay Jay
ساعت22:04---7 اسفند 1392
...اپــــــــ ـــــ ــــ ـــ ــــ ــم...
پاسخ:اسم جدید مبارک اومدم


פֿـآכּـومـ ـﮯ و آقــآیــ ـﮯ :)
ساعت9:46---7 اسفند 1392
سلام خانمی

ی چی بگم دعوام نمیکنی

من رمزو باز گم کردم...آخه نوشته بودمش رو دیوار اتاقم...اما چند روز پیش واسه خونه تکونی هرچی نوشته بودمو پاک کردم حالا میشه دوباره رمز بدی؟
پاسخ:سلام خانوم هنرمند یعنی عاشق دفترچه یادداشتت شدم:))))


zahra
ساعت17:04---5 اسفند 1392
وای عالی بود

.خیلی حسای قشنگی داشت خاطرت

.خیلی از اینجور عشقا دوست دارم
پاسخ:ممنون زهرای عزیز:-*


خاطرات امرو و دیروز رویا
ساعت16:16---5 اسفند 1392
سلام فافای عزیزم.ممنونم که اومدی و برامون نوشتی و چقدرم که شیرین نوشتی عزیزم.انشالا این مهر و علاقه روز به روز بینتون پایدارتر و بیشتر بشه و بیای و از آینده ی روشن برامون بنویسی


بازم ممنون
پاسخ:سلام رویای مهربون خوبی عزیزم؟ مرسی عزیزم ایشالا شما هم همیشه موفق شاد باشی:-*


مریم
ساعت14:03---5 اسفند 1392
سلام فافا جووووووووونم

خیلی قشنگ بود!!!!!!

ای جان! چه عشق پاکی!

اما عشق من،بعد از دو سال منو مثل یه دستمال کاغذی پرت کرد...

خب عشق که زورکی نمیشه منو نمیخواست دیگه.. دعا میکنم هرجا هست شاد شاد شاد باشه

فافا گلی یه دنیا ممنون که اجازه دادی خاطره قشنگ و عشقولیتو بخونم

مرسی دوست خوبم

زود زود پست بدون رمز بذار، هر روز میام وبلاگت ببینم پست جدید گذاشتی یا نه. وقتی میبینم گذاشتی خیلی ذوق میکنم.

عاشقونه هات ابدی عزیزم
پاسخ:بالاخره موفق شدی بخونی مریمی:) عشقی که عشق باشه نمیره عزیزم ارزو میکنم یه عشق پاک رو تجربه کنی برای همیشه همدیگرو داشته باشید:-* خواهش میکنم عزیزم باشه دوستم منم خیلی خوشحال میشم میبینم دوستای به این خوبی دارم


مریم
ساعت12:28---5 اسفند 1392
سلام فافا جونم


یعنی هنوز ظهر نشده آیا؟


ساعت بیست دقیقه به یکه هااااا


چرا هنوز رمزداره

پاسخ:سلام مریم جون من از صبح بیرون بودم تا رسیدم اولین کاری که کردم رمز رو حدودا ساعت 12 بود برداشتم باز امتحان کن چون دیگه رمزی نیست عزیزم


مریم
ساعت0:08---5 اسفند 1392
سلام

خیلی ذوق کردم

نمیدونم چرا پیامام ثبت نمیشه

مرسی فافا جونم


پاسخ:عزیزم:-*دیروز لوکس بلاگ دیوونه شده بود:-/ خواهش میکنم دیدی بد نیستم:) رمزم برات میفرستم


مریم
ساعت16:36---4 اسفند 1392
بعضیا چقدر بدن!

از روز ولنتاین تا حالا هر روز میام وبلگ بعضیا ببینم پست جدید گذاشتن یا نه!!

الان کلی ذوق کردم که پست جدید گذاشتن دیدم رمزداره قیافه م اینجوری شدا

خب اشکال نداره ما توی کفش میمونیم

نمیدونم چی بوده اما از نظرات بقیه فهمیدم جالب بوده.

عاشقونه هات ابدی فافا جونم
پاسخ:سلام مریم باوفا:-* عزیزم اگه ایمیل داری برام ادرس بزار اگه هم نداری بگو همین امشب از یه ساعت بدون رمز کنم به عشق تو:) منتظر جوابت هستم بدوووووووووو


ميشا
ساعت9:49---4 اسفند 1392
عزيزم چه خاطرات قشنگي و چه خوب كردي كه ثبتشون كردي.

منم با همسريم همسايه بودم كه آشنا شديم و با تعريف خاطراتت منو پرت كردي به سالهاي دور خودم

انشالله كه عشقتون هميشه پايدار و ثابت باشه...

انشالله كه با هم خوشبخت باشيد.
پاسخ:خواسته همسری بود که ثبت بشه اخی عزیزم پس قشنگ حس منو درک کردی:-* ممنون میشای مهربون همچنین شما:-*


خانوم گل
ساعت7:12---4 اسفند 1392
ای جااااااان چقدر شیرین بود

فافا تو هم که مثل خودم بودی و کلی همسریتو اذیت کردی

ماروهم که کشتی تا داستان آشناییتونو نوشتی

اما خیلی شیرین بود.خیلا دوست داشتم بدونم چطور با همسریت آشنا شدی.امیدوارم این عشق پایدارو همیشگی بمونه فافا جونم.بوووووووس
پاسخ:کجایــــــــــــــــــــــــــی شما خانوم گل عزیز خوبی؟نی نی خانوم خوبه؟ ما که اذیت نکردیم شایعس:)))))) حس نوشتن نمیومد وگرنه من میخواستم زودتر بنویسم:) مخسی عزیزم:-*


فرشته
ساعت20:45---3 اسفند 1392
سلام فافا

وای چه عشق نازی البته زیاد پبدا میشه از این پسرهمسایه ها که بشینن نگاه کنن اما کم هستن اونایی که مثل عشقولی تو عشقشون واقعا پاک وصادق باشه

حسابی مواظب عشقتون باشید

ایشالا که خوشبخت بشین حالا کی قصد خواستگاری اینا هستش؟

کی فافا ما عروس میشه؟
پاسخ:سلام فرشته جون :-*ممنون عزیزم هروقت شرایط جور بشه درس من تموم بشه عزیزم


همسری
ساعت20:12---3 اسفند 1392
نه به خدا این قبول نیست چیه نصفه اذیتایی که کردیو ننوشتی مثلاً ننوشتی که پشت بوم بودی من اومدم پشت بوم بعد همون موقع رفتی پایین یا از همین 11 شهریور تا 8 دی چند بار به من گفتی میای ولی نیومدی ننمونش همون سری که گفتی از طرف مدرسه می خوایم بریم قم و...بازم بگم جلو ملت آبروتو ببرم

همسری قربون همه ی اشکایی که تو این مدت ریختی برهههههههههههههههه



مرسی که با این که میدونم بی حالی ولی وقت گذاشتیو این خاطره رو مثه همیشه خیلی قشنگ نوشتی

به یاد روزای اول ، اندازه موهای حسن کچل دوست دارمممممممممممم
پاسخ:من که کسی رو اذیت نکردم:)))) الان اضافه میکنم عشقم خدا نکنه زندگی من:-*********************:-************************:-*************** خواهش میکنم مهنـــــــــــــــــــــدس:)) یادش خوووش چقدر ناز میکردم:))))دوست دارم هواااارتاااااااااااااااااااااا:-*******************


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: